یاران خمینی

  • خانه 

ارزش چادر

12 اسفند 1396 توسط یاران خمینی

ارزش چادرم را وقتی فهمیدم،
ک راننده تاکسی من را *خانوم* و دیگری را *خانومی* خطاب کرد…
قداستش را زمانی فهمیدم،
ک وقتی در خیابان راه میرفتم، مردان سرزمینم سرشان را ب زیر انداختند و رد شدند…
آری، حس خیلی خوبی دارد،
وقتی پسری ک بعضیها را *داف* مینامد، مرا ب حرمت چادرم، *خانوم* بنامد…
حس خیلی خوبی دارد،
وقتی تنهایی چ در جای خلوت چ در جای شلوغ، با این تکه پارچه مشکی هم آرامش دارم و هم امنیت…
آری، هوای گرم با چادر مشکی طاقت فرساست،
شنیدن کلماتی مثل امل،دهاتی و … عذاب آور است،
بی احترامی از طرف قشر مثلا با فرهنگ و مدرن، روح آدم را آزرده میکند،
حرف ها و نیش ها و بعضی نگاه های معنی دار، شکنجه است،
اما وقتی میبینم ب حرمت این چادر، حرمت من هم حفظ میشود، تمام اینها همانند یخ از دلم بیرون میروند…

 نظر دهید »

خودش میداند

12 اسفند 1396 توسط یاران خمینی

⇜ يک زن با ◇حجاب◇

به اين معنا نيست که؛

 

✘او※ لباس زيبا پوشيدن

و آرايش کردن ※

رابلد نيست…

 

☜بلکه او↭ مى داند؛

 

 

⇜ چه بپوشد

⇜ کجا بپوشد

⇜ وبراى که بپوشد.

 نظر دهید »

ساده بودنت یک دنیامی ارزد....

12 اسفند 1396 توسط یاران خمینی

تمام کمدهارازیرورومی کنم
لباسهای بهاری
بارانی ها
خانگی ها
مجلسی ها
خسته میشوم ازاین همه رنگ ومدل
نگاهم به نوکه گره می خورد
ارام می شوم
ساده بودنت دنیامی ارزد
مشکی ارام من…

 

 نظر دهید »

خانم.....شماره بدم؟؟..

12 اسفند 1396 توسط یاران خمینی

خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خانوم چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…
دردش گفتنی نبود….!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را
به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…
امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود… نگاه بدی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!

خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خانوم چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…
دردش گفتنی نبود….!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را
به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…
امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود… نگاه بدی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!

 

 نظر دهید »

پسری نوشته بود.....

12 اسفند 1396 توسط یاران خمینی

پسری نوشتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه بود:
«بیچاﺭﻩ \"ﺩﺧﺘـــــــــــــــــــــــــــــﺮﺍ\”
ﭼﻘﺪﺭ ﺯﺟﺮ ﻣﯿﮑﺸﻦ …!
ﻣﻮ ﺭﻧﮓ ﻣﯿﮑﻨﻦ …!
ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﻣﯿﭙﻮﺷﻦ …!
ﮐﻠﯿﭙﺲ ﻣﯿﺰﻧﻦ…!
گوششونو بیرون میذارن …!
ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺟﻠﻮ ﺁﯾﻨﻪ ﻭﺍﻣﯿﺴﻦ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﻦ ..!
و …
ﮐﻪ \"ﻣﺎ ﭘﺴﺮﺍ\” ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ها…


خواهرای عزیزم خواهش میکنم خودتونو انقدر کوچیک نکنید به جای اینکه برای نگاه های هوس آلود پسرا تیپ بزنید
برای خدا و طوری که خدا دوست داره تیپ بزنید
به خدا ارزش شما خیلی بیشتره…

 

پسری نوشتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه بود:
«بیچاﺭﻩ \"ﺩﺧﺘـــــــــــــــــــــــــــــﺮﺍ\”
ﭼﻘﺪﺭ ﺯﺟﺮ ﻣﯿﮑﺸﻦ …!
ﻣﻮ ﺭﻧﮓ ﻣﯿﮑﻨﻦ …!
ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﻣﯿﭙﻮﺷﻦ …!
ﮐﻠﯿﭙﺲ ﻣﯿﺰﻧﻦ…!
گوششونو بیرون میذارن …!
ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺟﻠﻮ ﺁﯾﻨﻪ ﻭﺍﻣﯿﺴﻦ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﻦ ..!
و …
ﮐﻪ \"ﻣﺎ ﭘﺴﺮﺍ\” ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ها…


خواهرای عزیزم خواهش میکنم خودتونو انقدر کوچیک نکنید به جای اینکه برای نگاه های هوس آلود پسرا تیپ بزنید
برای خدا و طوری که خدا دوست داره تیپ بزنید
به خدا ارزش شما خیلی بیشتره…

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

یاران خمینی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس