یاران خمینی

  • خانه 

پیامی آورده اند - ما تسلیم نمی شویم حتی با دستان بسته

24 اردیبهشت 1397 توسط یاران خمینی

کربلای 4

 

[بهترین شعری که این روزها درباره غواصان شهید خواندم]

“الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها”
که درد عشق را هرگز نمی‎فهمند عاقل‎ها

نه آدابی، نه ترتیبی، که حکم عاشقی حُب است
ندارد عشق جایی بین توضیح‎المسائل‎ها

به ذکر «یاعلی» آغاز شد این عشق، پس غم نیست
اگر “آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‎ها”

 

 


همین که دل به لبخند کسی بستند فهمیدند
“جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‎ها”

به یمن ذکر «یازهرا»یشان شد باز معبرها
“که سالک بی‎خبر نبوَد ز راه و رسم منزل‎ها”

به گوش موج‎ها خواندند غواصان شب حمله:
“کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‎ها”

شب حمله گذشت و بعد بیست و هفت سال امروز
چنین _با دستِ بسته_، سر برآوردند از گِل‎ها

چگونه موج فتنه غرق خاک و خونشان کرده
که بی‎تاب است بعد از سال‎ها از داغشان دل‎ها

و راز دست‎های بسته آخر فاش شد. آری!
“نهان کی مانَد آن رازی کزو سازند محفل‎ها؟”

شهادت آرزوشان بود و از دنیا گذر کردند
“مَتی ما تَلْقَ مَنْ تَهْوی دَعِ الدُّنیا و اَهْمِلْها”

 

از: بشری صاحبی

 نظر دهید »

خانه لاکچری مدافعان حرم !!!

24 اردیبهشت 1397 توسط یاران خمینی

 مدافعان حرم

 نظر دهید »

معرفی کتاب خاک های نرم و کوشک

24 اردیبهشت 1397 توسط یاران خمینی

 

ناشر: ملك اعظم
موضوع كتاب: ادبیات
موضوع كتاب: تاریخ
نوبت چاپ: اول
تاریخ چاپ: ۱۳۸۴
شمارگان: ۳۰۰۰ نسخه
تعداد صفحه: ۲۷۲ صفحه

 

خاک‌های نرم کوشکمی‌ترسم این کتاب‌ها به دست‌تان نرسد
الان چند سالی است که کتاب‌هایی درباره‌ی سرداران و فرماندهان جنگ باب شده و می‌نویسند و بنده هم مشتری این کتاب‌هایم و می‌خوانم. با این‌که بعضی از این‌ها را من خودم از نزدیک می‌شناختم و آنچه را هم که نوشته، روایت‌های صادقانه است- این هم حالا آدم می‌تواند کم و بیش تشخیص دهد که کدام مبالغه‌آمیز است و کدام صادقانه است- بسیار تکان‌دهنده است. آدم می‌بیند این شخصیت‌های برجسته، حتی در لباس یک کارگر به میدان جنگ آمده‌اند؛ این اوستا عبدالحسین بُرُنسی، یک جوان مشهدی بنّا که قبل از انقلاب یک بنا بود و با بنده هم مرتبط بود، شرح حالش را نوشته‌اند و من توصیه می‌کنم و واقعاً دوست می‌دارم شماها بخوانید.

 

کتاب خاک های نرم کوشک منتخبی از خاطرات خانواده و همرزمان شهید عبدالحسین برونسی در مورد ویژگی‌ها و خصوصیات شهید است.

کتاب با ارائه یک زندگینامه فشرده و مختصر از شهید برونسی به نقل خاطرات اطرافیان، آشنایان و همرزمان ایشان پرداخته و هفتاد روایت کوتاه و خواندنی از ابعاد شخصیتی و زندگانی این فرمانده نقل می‌شود. هر خاطره نقل شده در مورد شهید با یک عکس از شهید همراه است.

سردار شهید عبدالحسین برونسی متولد سال  ۱۳۲۱ در روستای “گلبوی” از توابع تربت حیدریه قبل از انقلاب اسلامی به کار سخت و طاقت‌فرسای بنایی مشغول بود و در کنار آن به خواندن دروس حوزوی نیز روی آورده بود تا اینکه بعدها به علت شدت یافتن مبارزات او زندانی و مورد شکنجه‌های وحشیانه ساواک قرار گرفت. با پیروزی انقلاب اسلامی زمینه‌های لازم برای رشد او مهیا شد و در جریان جنگ تحمیلی چنان لیاقت و کارآمدی از خود نشان داد که زبان‌زد همگان شد. او در تاریخ ۲۳ اسفند سال ۱۳۶۳ با مسئوولیت فرماندهی تیپ ۱۸ جوادالائمه(ع) در منطقه عملیاتی بدر به شهادت رسیده و پیکرش در منطقه عملیات بر جای می ماند. سال‌ها بعد در جریان تفحص شهدا پیکر ایشان شناسایی و در تاریخ هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۰ در سالروز شهادت حضرت زهرا (س) در بهشت رضا(ع) در مشهد مقدس به خاک سپرده شد.

“خاک‌های نرم کوشک” چهار سال پس از انتشار و متعاقب فرمایشات مقام معظم رهبری در جمع که در تاریخ ۲۶ خرداد ۱۳۸۵  و با  معرفی و تاکید بر شخصیت اوستا عبدالحسین برونسی به مطالعه کتاب خاک‌های نرم کوشک توصیه فرمودند بسرعت در زمره آثار پر فروش و پر مخاطب  ادبیات دفاع مقدس قرار گرفت و به گفته ناشر تاکنون به زبانهای عربی، فرانسه و انگلیسی نیز ترجمه و در خارج از کشور منتشر شده است.

بدون تردید عامل اصلی در پر مخاطب بودن “خاک های نرم کوشک” صفا، سادگی، خلوص نیت و ایمان ولایی شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی بوده است. رهبر معظم انقلاب در تریخ ۲۶ خرداد ۱۳۸۵ در جمع فیلم‌سازان و کارگردانان سینما و تلویزیون درباره این کتاب فرمودند: «الان چند سالی است که کتاب‌هایی درباره‌ی سرداران و فرماندهان جنگ باب شده و می‌نویسند و بنده هم مشتری این کتاب‌هایم و می‌خوانم. با این‌که بعضی از این‌ها را من خودم از نزدیک می‌شناختم و آنچه را هم که نوشته، روایت‌های صادقانه است- این هم حالا آدم می‌تواند کم و بیش تشخیص دهد که کدام مبالغه‌آمیز است و کدام صادقانه است- بسیار تکان‌دهنده است. آدم می‌بیند این شخصیت‌های برجسته، حتی در لباس یک کارگر به میدان جنگ آمده‌اند؛ این اوستا عبدالحسین بُرُنسی، یک جوان مشهدی بنّا که قبل از انقلاب یک بنا بود و با بنده هم مرتبط بود، شرح حالش را نوشته‌اند و من توصیه می‌کنم و واقعاً دوست می‌دارم شماها بخوانید. من می‌ترسم این کتاب‌ها اصلاً دست شماها نرسد. اسم این کتاب “خاک‌های نرم کوشک” است؛ قشنگ هم نوشته شده.

ایشان اول جنگ وارد میدان نبرد شده بود و بنده هم هیچ خبری نداشتم. بعد از شهادتش، بعضی از دوستان ما که به مجموعه‌های دانشگاهی و بسیج رفته بودند و با این جوان بی‌سواد- بی‌سواد به معنای مصطلح؛ البته سه، چهار سالی درس طلبگی خوانده بوده، مختصری هم مقدمات و ابتدایی و این‌ها را هم خوانده بوده- صحبت کرده بودند، می‌گفتند آن‌چنان برای این‌ها صحبت می‌کرده و حرف می‌زده که دل‌های همه‌ی این‌ها را در مشت می‌گرفته. به‌‌خاطر همین که گفتم؛ یک معرفت درونی را، یک ادراک را، یک احساس صادقانه را و یک فهم از عالم وجود را منعکس می‌کرده؛ بعد هم بعد از شجاعت‌های بسیار و حضور در میدان‌های دشوار، به شهادت می‌رسد؛ که حالا کاری به جزئیات آن ندارم. این زیبایی‌هایی که آدم در زندگی یک چنین آدمی یا شهید همت و شهید خرازی می‌تواند پیدا کند و یا این‌هایی که حالا هستند، نظیرش را شما کجا می‌توانید پیدا کنید؟ کجا می‌شود پیدا کرد؟»

منبع : khamenei.ir

 نظر دهید »

من یک دخترچادری ام...........

12 اسفند 1396 توسط یاران خمینی

من یک دختر چادریم …
شاد و پر نشاط ، سر زنده و پرکار !
قرآن و نهج البلاغه اگر می خوانم، حافظ و سعدی هم می خوانم …
عاشق پهلوانی های حضرت حیدر (علیه السلام) اگر هستم، یک عالمه شعر حماسی از شاهنامه هم حفظم ..
پای سجاده ام گریه اگر می کنم، خنده هایم هم تماشایی است !
من یک عالمه دوست و رفیق دارم ..
تابستان ها اگر اردوی جهادی می روم، اردوی تفریحی ام نیز هر هفته به پاست ..
ما با هم اگر دعای کمیل می رویم، پارک رفتنمان هم سرجایش هست ..
مسجد اگر پاتوق ماست، باغ و بوستان پاتوق بعدی ماست !
برای نماز صبح قرار مسجد اگر می گذاریم، هنوز خورشید نزده از مسجد تا پارک قدم می زنیم ..
دعای عهدمان را اگر می خوانیم، همانجا سفره صفا باز می کنیم و با خنده و شادی صبحانه مان می شود پارک با طعم خدا !
ما اگر چادر سر می کنیم، نقاش هم هستیم، خطمان هم خوب است، قلم هم می زنیم، تئاتر هم می رویم، سینما هم اگر فیلم خوب داشت!
کوه هم می رویم، عکس های یادگاری، فیلم های پر از خنده و شادی ..
کی گفته ما چادری ها …
من قشنگتر از دنیای خودمان سراغ ندارم !
دنیای من و این رفیقان باخدایم، همین هایی که هر سال با هم اعتکاف می رویم، همین ها که با هم اردو هم می رویم ..
دنیای ما را ندیده کسی که به دعای کمیل رفتن ما خندیده !
کی گفته ما چادری ها …
من قشنگتر از دنیای خودمان سراغ ندارم !


خوشبخت ندیده، هر کس ما را ندیده…

 

 نظر دهید »

پسری نوشته بود.....

12 اسفند 1396 توسط یاران خمینی

پسری نوشتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه بود:
«بیچاﺭﻩ \"ﺩﺧﺘـــــــــــــــــــــــــــــﺮﺍ\”
ﭼﻘﺪﺭ ﺯﺟﺮ ﻣﯿﮑﺸﻦ …!
ﻣﻮ ﺭﻧﮓ ﻣﯿﮑﻨﻦ …!
ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﻣﯿﭙﻮﺷﻦ …!
ﮐﻠﯿﭙﺲ ﻣﯿﺰﻧﻦ…!
گوششونو بیرون میذارن …!
ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺟﻠﻮ ﺁﯾﻨﻪ ﻭﺍﻣﯿﺴﻦ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﻦ ..!
و …
ﮐﻪ \"ﻣﺎ ﭘﺴﺮﺍ\” ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ها…


خواهرای عزیزم خواهش میکنم خودتونو انقدر کوچیک نکنید به جای اینکه برای نگاه های هوس آلود پسرا تیپ بزنید
برای خدا و طوری که خدا دوست داره تیپ بزنید
به خدا ارزش شما خیلی بیشتره…

 

 نظر دهید »

ارزش چادر

12 اسفند 1396 توسط یاران خمینی

ارزش چادرم را وقتی فهمیدم،
ک راننده تاکسی من را *خانوم* و دیگری را *خانومی* خطاب کرد…
قداستش را زمانی فهمیدم،
ک وقتی در خیابان راه میرفتم، مردان سرزمینم سرشان را ب زیر انداختند و رد شدند…
آری، حس خیلی خوبی دارد،
وقتی پسری ک بعضیها را *داف* مینامد، مرا ب حرمت چادرم، *خانوم* بنامد…
حس خیلی خوبی دارد،
وقتی تنهایی چ در جای خلوت چ در جای شلوغ، با این تکه پارچه مشکی هم آرامش دارم و هم امنیت…
آری، هوای گرم با چادر مشکی طاقت فرساست،
شنیدن کلماتی مثل امل،دهاتی و … عذاب آور است،
بی احترامی از طرف قشر مثلا با فرهنگ و مدرن، روح آدم را آزرده میکند،
حرف ها و نیش ها و بعضی نگاه های معنی دار، شکنجه است،
اما وقتی میبینم ب حرمت این چادر، حرمت من هم حفظ میشود، تمام اینها همانند یخ از دلم بیرون میروند…

 نظر دهید »

خودش میداند

12 اسفند 1396 توسط یاران خمینی

⇜ يک زن با ◇حجاب◇

به اين معنا نيست که؛

 

✘او※ لباس زيبا پوشيدن

و آرايش کردن ※

رابلد نيست…

 

☜بلکه او↭ مى داند؛

 

 

⇜ چه بپوشد

⇜ کجا بپوشد

⇜ وبراى که بپوشد.

 نظر دهید »

ساده بودنت یک دنیامی ارزد....

12 اسفند 1396 توسط یاران خمینی

تمام کمدهارازیرورومی کنم
لباسهای بهاری
بارانی ها
خانگی ها
مجلسی ها
خسته میشوم ازاین همه رنگ ومدل
نگاهم به نوکه گره می خورد
ارام می شوم
ساده بودنت دنیامی ارزد
مشکی ارام من…

 

 نظر دهید »

خانم.....شماره بدم؟؟..

12 اسفند 1396 توسط یاران خمینی

خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خانوم چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…
دردش گفتنی نبود….!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را
به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…
امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود… نگاه بدی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!

خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم برسونمت؟؟؟؟؟؟؟
خانوم چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…
دردش گفتنی نبود….!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را
به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…
امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود… نگاه بدی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!

 

 نظر دهید »

پسری نوشته بود.....

12 اسفند 1396 توسط یاران خمینی

پسری نوشتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه بود:
«بیچاﺭﻩ \"ﺩﺧﺘـــــــــــــــــــــــــــــﺮﺍ\”
ﭼﻘﺪﺭ ﺯﺟﺮ ﻣﯿﮑﺸﻦ …!
ﻣﻮ ﺭﻧﮓ ﻣﯿﮑﻨﻦ …!
ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﻣﯿﭙﻮﺷﻦ …!
ﮐﻠﯿﭙﺲ ﻣﯿﺰﻧﻦ…!
گوششونو بیرون میذارن …!
ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺟﻠﻮ ﺁﯾﻨﻪ ﻭﺍﻣﯿﺴﻦ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﻦ ..!
و …
ﮐﻪ \"ﻣﺎ ﭘﺴﺮﺍ\” ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ها…


خواهرای عزیزم خواهش میکنم خودتونو انقدر کوچیک نکنید به جای اینکه برای نگاه های هوس آلود پسرا تیپ بزنید
برای خدا و طوری که خدا دوست داره تیپ بزنید
به خدا ارزش شما خیلی بیشتره…

 

پسری نوشتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه بود:
«بیچاﺭﻩ \"ﺩﺧﺘـــــــــــــــــــــــــــــﺮﺍ\”
ﭼﻘﺪﺭ ﺯﺟﺮ ﻣﯿﮑﺸﻦ …!
ﻣﻮ ﺭﻧﮓ ﻣﯿﮑﻨﻦ …!
ﺳﺎﭘﻮﺭﺕ ﻣﯿﭙﻮﺷﻦ …!
ﮐﻠﯿﭙﺲ ﻣﯿﺰﻧﻦ…!
گوششونو بیرون میذارن …!
ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺟﻠﻮ ﺁﯾﻨﻪ ﻭﺍﻣﯿﺴﻦ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯿﮑﻨﻦ ..!
و …
ﮐﻪ \"ﻣﺎ ﭘﺴﺮﺍ\” ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﺷﻮﻥ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ها…


خواهرای عزیزم خواهش میکنم خودتونو انقدر کوچیک نکنید به جای اینکه برای نگاه های هوس آلود پسرا تیپ بزنید
برای خدا و طوری که خدا دوست داره تیپ بزنید
به خدا ارزش شما خیلی بیشتره…

 

 

 نظر دهید »

ای چادر! چقدر غریبی

12 اسفند 1396 توسط یاران خمینی

هنوز از در حرم بیرون نیامده بود که چادرش را برداشت؛ روسری اش را شل تر کرد و آهی کشید و گفت: داشتم خفه می شدم. همینطور که بهش نگاه می کردم،چشمم به کیفش افتاد که شاید ۲-۳ کیلویی بود خواستم بگویم،
ای چادر! چقدر غریبی؛
که صدای تق تق کفش هایش توجه مرا به خودش جلب کرد، کفش هایی با پاشنه های آنچنانی که حتی راه رفتن را به سختی انجام می داد و گفتم: ای چادر! چقدر غریبی .
چقدر غریبی که حاضرند کیف پر از وسایل تباهی شان را ساعت ها بر دوش بکشند،اما وزن کم تو را تحمل نکنند.
ای چادر! چقدر غریبی؛
اگر با کفش های پاشنه بلندشان و …..صد بار زمین بخورند با خنده بلند می شوند اما کافیست یک بار با تو برایشان اتفاقی بیفتد، چقدر سریع کنارت می زنند و برای کنار زدنت فلسفه می بافند و آیه توجیه می کنند.
حجاب، سکوی پرواز زن به سمت آسمان است نمی دانم چرا برخی به زمین عادت کرده اند؟
به نظر شما راه رفتن با کفش های پاشنه بلند و گرفتن کیف سخت تر است یا پوشیدن چادر؟

 نظر دهید »

معرفی یه کتاب جدید روانشناسی

09 اسفند 1396 توسط یاران خمینی
 نظر دهید »

اتل متل یه بابا

09 اسفند 1396 توسط یاران خمینی

اتل متل یه بابا
دلیر و زار و بیمار
اتل متل یه مادر
یه مادر فداكار

اتل متل بچه‌ها
كه اونارو دوست دارن
آخه غیر اون دوتا
هیچ كسی رو ندارن

مامان بابا رو می‌خواد
بابا عاشق اونه
به غیر بعضی وقتا
بابا چه مهربونه

وقتی كه از درد سر
دست می‌ذاره رو گیجگاش
اون بابای مهربون
فحش می‌ده به بچه‌هاش

همون وقتی كه هرچی
جلوش باشه می‌شكنه
همون وقتی كه هرچی
پیشش باشه می‌زنه

غیر خدا و مادر
هیچ‌كسی رو نداره
اون وقتی كه باباجون
موجی می‌شه دوباره

دویدم و دویدم
سر كوچه رسیدم
بند دلم پاره شد
از اون چیزی كه دیدم

بابام میون كوچه
افتاده بود رو زمین
مامان هوار می‌زد
شوهرمو بگیرین

مامان با شیون و داد
می‌زد توی صورتش
قسم می‌داد بابارو
به فاطمه ، به جدش

تو رو خدا مرتضی
زشته میون كوچه
بچه داره می‌بینه
تو رو به جون بچه

بابا رو كردن دوره
بچه‌های محله
بابا یه هو دوید
و زد تو دیوار با كله

هی تند و تند سرش رو
بابا می‌زد تو دیوار
قسم می‌داد حاجی رو
حاجی گوشی رو بردار

نعره‌های بابا جون
پیچید یه هو تو گوشم
الو الو كربلا
جواب بده به گوشم

مامان دوید و از پشت
گرفت سر بابا رو
بابا با گریه می‌گفت
كشتند بچه‌هارو
بعد مامانو هلش داد
خودش خوابید رو زمین
گفت كه مواظب باشین
خمپاره زد، بخوابین

الو الو كربلا
پس نخودا چی شدن؟
كمك می‌خوایم حاجی جون
بچه‌ها قیچی شدن

تو سینه و سرش زد
هی سرشو تكون داد
رو به تماشاچیا
چشاشو بست و جون داد

بعضی تماشا كردن
بعضی فقط خندیدن
اونایی كه از بابام
فقط امروزو دیدن

سوی بابا دویدم
بالا سرش رسیدم
از درد غربت اون
هی به خودم پیچیدم

درد غربت بابا
غنیمت نبرده
شرافت و خون دل
نشونه‌های مرده

ای اونایی كه امروز
دارین بهش می‌خندین
برای خنده‌هاتون
دردشو می‌پسندین

امروزشو نبینین
بابام یه قهرمونه
یه‌روز به هم می‌رسیم
بازی داره زمونه

موج بابام كلیده
قفل در بهشته
درو كنه هر كسی
هر چیزی رو كه كشته

یه روز پشیمون می‌شین
كه دیگه خیلی دیره
گریه‌های مادرم
یقه تونو می‌گیره

بالا رفتیم ماسته
پایین اومدیم دروغه
مرگ و معاد و عقبی
كی میگه كه دروغه؟

 نظر دهید »
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

یاران خمینی

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس